گلایه های برادر زنده یاد فرزاد ارزانی که در حادثه آتش سوزی دکل رگ سفید جان خود را از دست داد

یک نمونه کوچک از فجایع جانگدازی که بطور گسترده و مستمر در صنایع نفت و گاز و پتروشیمی تکرار میشود و اخبار توسط عوامل حکومتی مخفی نگهداشته شده و هیچ مقام رسمی پاسخگوی آن نیست                                                                     گلایه های برادر زنده یاد فرزاد ارزانی که در حادثه آتش سوزی دکل رگ سفید جان خود را از دست داد

خبر انفجار و آتش سوزی دکل حفاری ۹۵ فتح را در فضای مجازی خواندم شوکه شدم چون حفار آن دکل برادرم بود در اولین لحظه‌ به موبایلش زنگ زدم اما در دسترس نبود ، سالها با این در دسترس نبودنش زندگی کرده بودم اما اینبار آشوبی در دلم برپا شده بود . به هر صورت چون نتوانستم از مدیران و روابط عمومی شرکت ملی حفاری اطلاعاتی بدست آورم با ماشین به سمت محل استقرار دکل حرکت کردم در راه جوابگوی هزاران سوال از هزاران نفر شامل دوست و آشنا و فامیل بودم علی رقم فشار روحی بسیار پاسخگوی همه ی عزیزان بودم تا مبادا عزیزی دلخور گردد به هر ترتیب بعد از طی ساعاتی به منطقه رگ سفید رسیدم درب گیت نگهبانی با معرفی خود خواستم تا اجازه ورود دهند که متاسفانه با برخورد زشت و ناپسند حراست شرکت نفت مواجهه شدم نزدیک به شش ساعت درب گیت نگهبانی التماس میکردم و خواستار جوابی در خصوص حال برادرم بودم که متاسفانه هیچگونه جوابی دریافت نکردم درد و غم  سنگینی سراسر وجودم را فرا گرفته بود احساس پوچی میکردم از اینکه نمی توانستم جوابی برای دو دختر کوچک و همسر برادرم بگیرم بعد از شش ساعت بالاجبار راه ورودی گیت را با خودرو خود بستم که خوشبختانه جواب داد و اجازه ورود داده شد به منطقه کمپ اصلی راهنمایی شدم وقتی وارد کمپ شدم اولین چیزی که به نظرم آمد یاد شب سیزده عید افتادم منقلهای پر از زغال و تدارکات یک کباب و شام بزرگ؛ ضیافتی برپا بود ، گویی که مدیران فارق از یک اقدام بزرگ و پیروزی در حال تدارک جشنی بزرگ بوده اند دود حاصل از کباب مدیران بر دود انفجار  دکل  فائق آمده بود 
به اتاقی راهنمایی شدم شنیدم که می گفتند قائم مقام شرکت حفاری جناب تکائدیست در مکالمه چنان از درب قدرت با من  
سخن گفت که آرزوی مرگ کردم انگار نه انگار که برادر من در این حادثه فوت  شده بود 
در دل آرزوی مرگ میکردم انگار حضور من بساط سور و سات مدیران را به هم زده بود 
با صرف شام در چنین مواردی کار ندارم ولی سوالی ذهنم را مشغول کرد آیا تدارک چنین شامی در حد یک جشن بزرگ و راه اندازی آن بساط کباب در حالی که برادر من ،،
برادر منی که می توانست به راحتی جان خود را بر دارد و از حادثه بگریزد ولی  ماند ،
ماند و مردانه به جنگ آتش رفت 
ماند و تا آخرین نیرویش را به سلامت از حادثه دور کرد و خود گرفتار آتش شد 
گرفتار آتشی که شعله هایش با دیدن دو دخترش صورتم را میسوزاند 
آری *فرزاد* مردانه رفت 
رفت تا مدیرانش چند ساعت بعد سفره ای بزرگ بگسترانند و بساط کباب و شام شاهی ترتیب دهند
ماندم در کار جماعتی که آنچنان در حول خدمت به معاون وزیر بودند، که تکریم خانواده های متوفی را فراموش کردند!!!
شاید اگر *فرزاد*دوباره زنده میشد و این همایش شام مدیران و رفتار با خانواده اش را  میدید اینبار زودتر از معرکه خارج میشد 
و بیشتر به فکر دخترانش می بود تا  نجات دکل میلیاردی شرکت ولی میدانم که باز هم برای نجات جان همکارانش چشم بر روی همه چیز می بست و دوباره به قلب آتش میزد .
آری او شهید راه  خدمت بود او استادی به نام  پدر داشت و از او آموخته بود  راز جنگ مته حفاری با زمین سخت را ،
آری *فرزاد* فریاد کشید تا همه فرار کنند و خود ماند تا به جنگ آتش برود 
او *فرزاد*بود 
او آزاد بود...

به قلم رضا ارزانی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر